بدون شرح
گذرنامه
یه روز برفی
یه روز خوب ابری
پنجشنبه گذشته صبح که از خواب خوش بیدار شدیم دیدم عجب هوای ابری هست.دخترک که طبق پنجشنبه ها رفتن کلاس زبان و اقای شوهر هم سر کار منم که با علیرضا تو خونه تنها و گرفتار کارای خونه طبق عادت همیشگی اقای خونه دستور نهار را که خورشت بی بی بتول بود دادند( بی بی بتول کیست:بی بی بتول یه سید بزرگوارن تو ولایتشون که تو ماه محرم و صفر از قدیم ایام هیت داشتند و دارن و هر شب شام میدن و شامشون که خورشت (یا همون قیمه )گوشت تازه ست معروفه و نیست که منم دستپختم خیلی خوبه هر موقع میخواد بگه خورشت خوب درست کن میگه خورشت بی بی بتولی درست کن خلاصه ما هم اطاعت امر کردیم و خورشت را درستیدیم و منتظر موندیم تا مهدیه و ب...
نویسنده :
مامان خدیجه
17:14
هفت ماهگی
علیرضا اماده رفتن به مرکز بهداشت (هفت ماهگی) ...
نویسنده :
مامان خدیجه
17:11
رزمنده کوچولوی من
چند روزیست باید دنبالش بگردم یا تو اشپزخونه پیداش کنم یا تو اتاق خواب مهدیه بعضی اوقات هم تو اتاق خودمون دیگه دستمون براش رو شده تا من یا باباش یا مهدیه را پیدا نمیکنه میدونه با کامپیوتریم و فوری مث رزمنده ها (وقتی سینه خیز میره من به یاد رزمنده ها میافتم و میگم رزمنده اومد) میاد و پیدامون میکنه وقتی هم رسید به مقصد خوشحال از پیدا کردنمون بعد از چند دقیقه ای هم که خسته شد خودش اهنگ رفتن میزنه و راه اومده را برمیگرده ...
نویسنده :
مامان خدیجه
17:10
حاجی علیرضا
سال 1390 بود که برای حج عمره نامنویسی میکردند و اقای همسر را بلاخره با هر ترفندی بود راضی کردیم بره و نامنویسی کنه بعد از مدتی که قرعه کشی شد ما از اولویت های اول بودیم و خوشحال از این خوش شانسی موقع ثبت نام اعلام کرده بودند از سال 93 اعزام شروع میشه اما دوهفته پیش بود از طریق زیر نویس تلویزیون مطلع شدیدم دارند تا اولویت 330 را ثبت نام میکنند برای اعزام و ما هم زیر اولویت 330 بودیم اما ما بنا به دلایلی نرفتیم برای ثبت نام امروز زنگ زدم سازمان حج زیارت گفتند از اول بهمن ماه دوباره ثبت نام جدید شروع میشه که اعزامش از نیمه دوم فروردین ماه سال اینده ست که انشالله اگه عمری باقی باشه ...
نویسنده :
مامان خدیجه
17:08
دو روز مهمانی
دو روزی تصمیم گرفتیم با بچه ها تنهایی بدون همسری بریم خونه یکی از دوستام با اینکه بیشتر از 100کیلومتر با ولایت ما فاصله نداره اما ولایت ما زمستون با تابستونش فرقی نداره اما این شهر تا برج 2 باید بخاری روشن کنند اینم اقا علیرضا که جاش تو سفره بود این دو روز پاییز راقشنگ میشد دید تو این شهر سرد با وجود بچه کوچیک و هوای سرد اما نهار را برداشتیم رفتیم به باغ ...
نویسنده :
مامان خدیجه
17:04
پسرم خودش غذا میخوره
دیگه علیرضام بزرگ شده تا میگیم علیرضا ابجی اومد به ایفون نگاه میکنه میدونه صبح تا ظهر که ابجی نیست با ایفون زدن میاد خونه و چقد دلبری میکنه وقتی ظهر صدای ایفون را میشنوه توپ را هم میشناسه تا میگیم کو توپش یا بهش نگاه میکنه یا میره طرفش چند وقتیست کامل میتونه بگه بابا ای رو زگار زحمتش با ماست اونوقت اولین کلمه ای که یاد میگیرن باباست قبلا موقع غذا خوردن با چشماش دلمون را میسوزاند از بس نگاه میکرد الان علاوه بر دلمون گوشمان را هم کر کرده از بس جیغ میکشه و غذا میخواد کم پیش میاد جمعه یا تعطیلی نهار را تو خونه بخوریم غذا را برمیداریم میریم به دل کوه وبیابون دیروز هم طب...
نویسنده :
مامان خدیجه
11:54