پسرم خودش غذا میخوره
دیگه علیرضام بزرگ شده تا میگیم علیرضا ابجی اومد به ایفون نگاه میکنه میدونه صبح تا ظهر که ابجی نیست با ایفون زدن میاد خونه و چقد دلبری میکنه وقتی ظهر صدای ایفون را میشنوه
توپ را هم میشناسه تا میگیم کو توپش
یا بهش نگاه میکنه یا میره طرفش
چند وقتیست کامل میتونه بگه باباای روزگار زحمتش با ماست اونوقت اولین کلمه ای که یاد میگیرن باباست
قبلا موقع غذا خوردن با چشماش دلمون را میسوزاند از بس نگاه میکرد الان علاوه بر دلمون گوشمان را هم کر کرده از بس جیغ میکشه و غذا میخواد
کم پیش میاد جمعه یا تعطیلی نهار را تو خونه بخوریم غذا را برمیداریم
میریم به دل کوه وبیابوندیروز هم طبق معمول رفتیم بیابون تا رسیدیم سفره را انداختیم و ومن به علیرضا غذاشو دادم
دادمش دست باباش تا نگهش داره و من نهارمو بخورم ولی دوباره میخواست بیاد تو سفره بابایی هم یه بشقاب از پلو را داد دستش تا اروم بگیره
شروع کرد به خوردن
وقتی یه کم سیر شد بشقابشو ....
و.....
وقتی خیالش راحت شد کامل ریخته بشقابو گذاشت کنار
و پلوهای رو پتو را جمع میکرد میخورد دیگه از این کار هم خسته شد و شروع کرد به نق زدن
وعلاقه خاصی داره به پرتقال (تو خونه تا پرتقال دستمون میبینه دیگه اینقد باید هوم هوم کنه تا براش پوست بگیریم) یه قاچ دادیم دستش تا اروم بگیره
از این کارم خسته شد و وسیله دیگه ای دادیم دستش
گر چه از این هم خسته......