مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

اقا زاده

و بلاخره روز اخر

این روزای شیرین دارن به سرعت تموم میشن و دیگه تکرار نمیشن این روزا من وتو از هر زمانی به همدیگر نزدیکتر بودیم چقد لذت بخشه حس کردن ضربان دست و پای کوچولوی تو و تکون خوردنات امروز شنبه چهاردهم اردیبهشت نودو دو و روزی که نه ماه در انتظارش بودم میتونم بگم دیشب را از خوشحالی اخرین فردایی که در پیش رو داشتم را خوب نخوابیدم  اخه امروز عصر باید برم بیمارستان تا بستری بشم برای فردایی که قراره یک ستاره به زندگی عاشقانه ما اضافه شه وزندگی ما وارد دنیای جدید دیگری شه( گر چه دیروز خبر فوت یکی از دوستان را شنیدیم و حالمون گرفته شد  بنده خدا عمرش به دنیا نبود  تقریبا کمتر از چهل روز پیش برای عید دیدنی با هم بودیم و...
14 ارديبهشت 1392

مادر عزیزم روزت مبارک

  مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گل هایی. در ژرفای دیدگانت، رودی از محبت موج می زند و دستان مهربانت سهمی از سخاوت آفتاب دارد. تو چون دریا بی دریغ، پایان نداری. تو زمزمه هرچه محبتی؛ عطر هرچه رازی؛ زلال هر چه عشقی؛ تو بلور شفاف خلوصی؛ وسعت بی کران مهربانی و صبری. من لطافت نسیم، سیپدی سپیده، نستوهی کوه و صداقت آیینه را در تو می نگرم. مادر، گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛ دریاها به تو غبطه می خورند؛ بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛ و ملکوتیان بر تو درود می فرستند. خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد. تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی. مادر عزیزم روزت مبارک ارادتمن...
13 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

در حالی این جمله را مینویسم که بغض  راه گلویم را گرفته  وقتی  کلمه مادر را میبینم یاد مادر همسرم میافتم مخصوصا این روزا که نزدیک به زایمانمه  و روزه مادره میگم ای  کاش زنده بود و مثل زایمان قبلی تولد نوه اش را میدید خدا رحمتش کند  فکر کنم بعد از ازدواجم این اولین ساله که روز مادر مادرم را در کنار خود میبینم اخه  مادر و پدرم نزدیک 40 روزه بخاطر بارداریم اومدن خونمون. و بعد پانزده سال که از ازدواجم میگذره هیچ موقع لیاقت نداشتم در کنارش باشم  گر چه ما خوانوادگی از این  برنامه ها نداریم یعنی حقیقتش رومو نمیشه زبونی  روز مادر را به مادرمون تبریک بگیم ولی  خواهر و برادرا  با دا...
11 ارديبهشت 1392

بلاخره هفته اخر( سی و هشت)

چطور میتونم باور کنم که بلاخره به امید خدا دارم هفته اخر را سپری میکنم  وقتی اخرای شهریور بود و به زیارت ضامن اهو رفته بودیم  و همش تو فکر بودم که اگه پرید بشم و نتونم زیارت کنم  خودمو سپردم به  امام رضا و گفتم اگه نتونم زیارت کنم حتما لایقش نبودم  که در کمال ناباوری بعد از تست دو خط قرمز نشان از باردار یم میداد باز هم به امام هشتم متوسل شدم و گفتم هر چه خدا صلاح بدونه همون را برام رقم میزنه شاید باورش برام  سخت بود که  که اون ماه بدون هیچ دردسری باردار شدم  هم خودم هم اقای همسر خیلی امیدوار نبودیم همش  بهم میگفت خیلی خودتو بهش وابسته نکن بزار یه سه چهار ماهی بگذره و وجودشو تو دلت احساس ک...
7 ارديبهشت 1392

تاریخ سزارین

مادرم چند روزی بود حالش بد بود دست و صورتش ورم کرده بود با بابام رفتند بهداشت ازمایش دادند بعد از اینکه جواب را گرفتند و چربیش بالا بود تصمیم گرفتند برن شهر پیش دکتر متخصص داخلی  با اینکه دکترم گفته بود هفته  اینده برم مطبش تا برام نوبت سزارین بزنه ولی  گفتم اینها دارن میرن منم برم تا دیگه نخوام  هفته اینده برم نوبت از قبل داشتم ولی چون منشی اشنا بود بعد از یک مریض منو فرستاد تو  با اینکه مدت ها بود با اقای همسر و دخترم صحبت میکردیم که سزارین بخوره روز 19  چون هم تولد دخترم در همین روز بود و هم روز ازدواجمون روز 19 بود ( و هم پنجشنبه بود و اقا میخواستند روز تعطیلی باشه)  ولی دکتر گفت من بهترین&n...
2 ارديبهشت 1392

هفته سی و شش

  نزدیک به سی و شش هفته ست که   دارم باهات حرف میزنم و نوازشت میکنم  و تو هم به نشونه تایید تکون میخوری عزیزم تو دیگه باید کم کم بارو بندیلت را ببندی و  اماده باشی تا بیای پیش مایی که داریم برای دیدنت لحظه  شماری میکنیم تقریبا سه هفته دیگه مونده وای که چقدر انتظار سخته دیشب با تماسی که با دکترت داشتم گفت تو هفته سی و هشت  باید سزارین شی با این حساب میشه سه  هفته دیگه  به امید اون روز     ...
27 فروردين 1392

کامل شدن سیسمونی

بلاخره  دیروز سیسمونیت کامل شد فقط مونده بود لوازم بهداشتی که دیروز رسید و  ساک وسایلی را که باید همراه خود به بیمارستان میبردم را بستم  تا اماده باشه  الان دیگه مونده تاریخ سزارین که تصمیم دارم انشالله طی روزای اینده برم دکتر تا نامه بده برای سزارین  این روزای اخر حسابی دیگه دارم اذیت میشم شبا که دیگه خواب ندارم  ولی  راضیم به رضای خدا و  شکر گذارم که نی نی  را محکم به دلم چسپوند  انگار همین دیروز بود که مشهد الرضا بودم و بی بی چک گذاشتم و دوخط پررنگ ظاهر شد و خبر از نی نی دار شدنم را به من داد با خودم میگفتم کی 9 ماه تموم میشه یا اصلا به 9 ماه میرسم یا نه ولی خدا بزرگتر از...
23 فروردين 1392

تولد پسر عمه نی نی م

ظهر نزدیک ساعت یک بود که عمه بزرگه خبر داد بچش دیشب دنیا اومده  یه پسر کاکل زری  جالبیش اینه که  خواهر شوهر م خودش هم متولد 16 فروردینه خواهر شوهرم بچه دومشه بچه اولش نزدیک چهار سالشه  اسمش امیر محمده حالا  قراره اسم این یکی  را بزارن  محمد طاها  فکر کنم از تو یکماه کوچکتر باشه انشالله روزی تو باشه بیای به این دنیا دارم روزا را میشمارم تا انشالله  متولد شی   ...
17 فروردين 1392

اولین پست سال 92 و هفته سی و چهار

سلام پسر گلم میدونم دیر شده و بهت سر نزدم حالم خیلی خوب نبوده که بتونم بیام و برات  بنویسم  اما تو که یه تکه از وجودمی خبر داری که یه لحظه ازت غافل نبودم و باهات بودم و نازت میکردم و درد دل میکردم  اما این ماههای اخر خیلی حال حوصله نشستن نداشتم    تصمیم گرفتم  به پدر و مادرم زنگ بزنم و بگم حالم خوب نیس و خیلی اذیت میشم و اگه میتونید زودتر بیاین چون قرار بود بعد از سیزده به در بیان ولی وقتی دیدن من حالم خوب نیس روز چهارم عید اومدند که خیلی کمک حالم شدند عید امسال هم ما دیگه به خاطر وجود نازنین تو  مسافرت  نرفتیم اخه تو برام مهمتر بودی میترسیدم برات ضرر داشته باشه روز دهم عید نصفه ...
16 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد