مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
علیرضاعلیرضا11 سالگیت مبارک
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

اقا زاده

سلام بر داداش گلم:)

سلام قلبم چطوری خوبی؟ راستی امروز یه مناسبت جالبه:) امروز داداشم 210روزه یا 7 ماهه میشههههههههههههه آخ جونم تو هر روز بزرگ میشی و منم بیشتر دوستت دارم   خیلی شیطونی مثل این نی نی ها                 ...
14 آذر 1392

بند انگشتی

 داشتم به علیرضا شیر میدادم و طبق عادتی که دارم همیشه  وقتی بهش شیر میدم کف دستشو قلقلک میدم و اونم خوشش میاد همینطور که دستش را باز کردم تا  با دندونام قلقلی بهش بدم و اون یه لبخندی بزنه تا دلم بلرزه یهو چشمم به انگشت کوچیکش افتاد با اینکه تنها بودم کلی خندیدم (ا نگشت کوچیکه را ببین چهارتا بند داره ) ولی یهو ترسیدم گفتم نکنه دست بچه مشکلی داشته باشه (میدونم الان انگشتتو نگاه کردی )  گفتم شاید کلا دوتا دستش همینجوریه ولی نه این یکی دستش سه بندی بود    همون موقع تو خونه تنها بودم بعدش هم فراموش کردم به باباش و مهدیه نشونش بدم تا بعد چند روز به اقای همسر گفتم بیا انگشت علیرضا ...
6 آذر 1392

برای هشتمین بار

تولدت مبارک نازنین زهرا   من برای بار هشتم  دوباره خاله شدم  خاله یه دختر ناز کوچولو که البته هنوز ندیدمش و انشالله ببینم تا کی قسمت بشه و بریم ولایت ببینمش و یه عکس خوشگل ازش بگیرم وای که من عاشق عکس گرفتنم تاریخ تولدش: 92/8/17 ...
1 آذر 1392

اینم از شیطونیاش

از روزی که دنیا اومدی هر روز منتظر بزرگتر شدنت بودیم تا برامون شیطونی بکنی و ما قربون صدقت بریم و حالا چقد سر خوشیم برای شیطونیات  از کدومش بگم از سفره ای که هنوز غذایی نیومده سرش و تو اونو دور خودت پیچوندیش   ویا ار دیس پلویی که  هی ما باید دیس بیچاره ببریم اونورتر تااینکه بلاخره از سفره بره بیرون یا از عینکی که بجای اینکه رو صورتمون باشه بیشتر تو دستای توهه یا  از موهای بیچارمو بگم که از بس میکشی اشک تو چشمامو جمع میکنی یا از کنترل تلویزیون یا موبایل که جرات نداریم تو دید تو بزاریمش فکر نکنی این شیطونیا چیزی نیس تو هنوز توانایی کارای بزرگترو نداری و گرنه میشه...
1 آذر 1392

مهمان ناخونده

اهای با توام اره با تو بفرما ادامه مطلب تو خجالت نمیکشی دوباره اومدی سراغ بچه من؟ اره تو تویی که بصورت تب میای سراغ جیگر گوشم چطور دلت اومد ؟ اخه نمیگی یه بچه شش ماهه چطور تحمل داره؟ یه بار اومدی سیر نشدی که دوباره هوس کردی برگردی ؟ از دیشب که اومدی سراغش اروم قرار نداره گفتم شاید تو نباشی ولی صبح که لثه شو دیدم دیدم کار خودته اخه بی انصاف مگه تا قراره یه مروارید کوچولو بزنه بیرون تو هم باید خودتو قاطی کنی؟زودی رخت بربند و بساطتو جمع کن و برگرد و دیگه هم این طرفا پیدات نشه ...
26 آبان 1392

جشن دندونی

یه هفته یا شاید هم ده روز پیش بود که علیرضا یه شب خیلی نااروم بود و صبح که بیدار شدم دیدم بچه بیچاره تب داره فوری دکتر خانوادگی را احضار کردیم خونه بنده خدا زحمت کشید و علیرضا را ویزیت کردن گفتن احتمالا از دندونشه که بعد از چند روز دیدیم بله این مروارید سفید قشنگ بلاخره از تو صدفش زده بیرون  و ما هم که  شهر خودمون نیستیم  بتونیم جشنی بگیرم فقط قراره فردا یه اش برای سلامتی بچه ام ب پزم بدم بیرون به یکی  دوتا از دوستان ...
16 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد