مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

اقا زاده

وروجک

داشتم تو بلوار 22 بهمن رد میشدم چشمم افتاد به در زرد رنگی که روش نوشته بود خانه وروجک نا خداگاه کشیده شدم سمتش رفتم تو ودیدم 10 الی 12 بچه که یکی بدو بدو یکی سرسره یکی تاب یکی هم گریه میکردند و سه تا خاله مهربون که ازشون مراقبت میکرد تصمیم گرفتم علیرضا را بعضی اوقات یک ساعتی بیرمش تا سرگرم باشه هم بتونه با همسن سالای خودش بازی کنه امروز جلسه سومه که بردمش و هر جلسه یک ساعت و خدا را شکر به خوبی استقبال کرده علیرضا تا اینموقع یکسال و پنج ماه و نوزده روز سن دارد ...
4 آبان 1393

پنجشنبه و علیرضا و لاله زار

دو ماهی  که اومدیم  تو شهر جدید هر پنجشنبه و جمعه رفتیم تفریح فقط هفته ای که مهمان داشتیم تو خونه بودیم .هفته گذشته  هم رفتیم لاله زار یکی از بخش های قشنگ کرمان  که به شهر گل و گلاب معروفه علیرضا در حالی یکسال و پنج ماه و سیزده روز سن داره که سیزده تا دندون داره و در صحبت کردن همچنان تنبله یا شایدم توقع ما از یه بچه هجده ماهه زیاده وفقط کلمه هایی مثل بابا مامان ابه نونو  هنیی(ماشین)ابوهههه که هر چی را بلد نباشه این کلمه را بکار میبره       ...
26 مهر 1393

مامان عکاس

 از وقتی علیرضا  دنیا اومد خیلی دلم میخواست ببرمش آتلیه و عکس ازش بندازم ولی اون نفر اصلی ( علیرضا را نمیگما )باهام همکاری نمیکرد و تا حالا هم نظرش برنگشته  با خودم گفتم حالا که یه گوشی خوب دارم که عکس خوب میندازه پس خودم میشم عکاس و هر موقع عکس جالبی گرفتم میبرمش عکاسی و رو شاسی میزنمش که بلاخره از نظر خودم و اهل خونه این عکس قشنگی شد و دیروز دادم عکاسی و این شد اولین عکس شاسی زده واز  همینجا به اون بنده خدا میگم این اولین و آخرین عکس شاسی زده نیست ...
16 مهر 1393

علیرضا در شهر بازی

دیشب برای شام پیتزا درستیدم و رفتیم شهر بازی کرمان تا هم از هوای خوبی که بود استفاده کنیم هم بچه ها بازی کنند و علیرضا که عاشق پیتزاست وبعد شام من علیرضا را بردم استخر توپ و مهدیه با بابایی هم رفتند سینما پنج بعدی ...
4 مهر 1393

مسافرت علیرضا با قطار

بابام وقتی خونمون بود تصمیم گرفت برای یه کار اداری که براش پیش اومده بود یه سر با قطار بره تهران دنبال کاراش و منم تصمیم گرفتم باهاش برم تا تنها نباشه(یه جوری میترسیدم نکنه تو یه شهر درندشت  خدایی نکرده گم بشه یا بدزدنش و اونوقت کجا میتونستیم دنبالش تو روزنامه ها اگهی کنیم )با اینکه علیرضا شب قبلش به خاطر دندونش تب کرد و اسهال کرد اما بازم دلم راضی نشد تنهاش بزارم تا رسیدیم تو کوپه علیرضا خوابش برد خیلی نق میزد و همش بغلم بودو تو راهرو قطار قدم میزدم اینم تو مترو تهران بزرگ که باید تو نوبت بودیم تا بتونیم کنار قران عکس بندازیم ...
25 شهريور 1393

باغ شاهزاده ماهان(کرمان)

فکر کنم یه هفته میشد که به شهر جدید اومده بودیم گفتیم یه نهار درست کنیم و بریم باغ شاهزاده و خستگی ناشی از اسباب کشی را در کنیم     پشت باغ نشستیم برای صرف  نهار که علیرضا خان بند نمیشد و همش میخواست بره تو اب   و نمایی از محوطه باغ دیگه مستقل شده و نمیزاره ما دستشو بگیریم و میخواد تنهایی راه بره و خسته از راه رفتن مستقلش   و بی اختیار هر ابی رامیبینه بطرفش کشیده میشه اقازاده با ابجیش  امروز علیرضا یکسان و چهار ماه سن دارد شانزده ماهگیت مبارکه ...
15 شهريور 1393

بدون عنوان

اینم شده کار کاسبی ما تا هر سه چهار سال از این شهر به اون شهر بریم به خاطر شغل اقای همسر تو این هشت سال در استان کرمان این باره سومه جا بجا شدیم دیگه برامون عادت شده و یه جورایی میشه گفت خوشمون میاد ازاین جابجایی ها این بار پست و سمت اقا خدا را شکر ارتقا پیدا کرده و راضیه و شهرش هم از شهرهای قبلیه بهتره گرچه از جاهای قبلی هم راضی بود خوبی این جابجایی ها اینه  که تونستیم دوستای خوبی پیدا کنیم و شاید تا حدودی غربت  و دوری از خانواده را حس نکردیم دو شهر قبلی اب وهوایی گرم داشت اما این شهر جدید یکی از شهرهای سردسیره  استانه .از نیمه مرداد که ما اومدیم که شدت گرما بود هوا خنک بود ودیگه الان ب...
8 شهريور 1393

اغاز زندگی جدید در شهری جدید

 سلام بلاخره بعد ازشانزده هفده روز بعداز اسباب کشی به یه شهر جدید برگشتم به وب پسرک اینجا هم تو شهر قبلی که ازشانس بدمون تو این دو سه روز آخری که داشتیم جمع و جور میکردیم خیلی نق زد که بعدش فهمیدیم که نهمین مروارید طلایی اون در اومده که اینقدر نق میزنه اینم اقازاده در منزل جدید که جای بزرگی رو گیر آورده و برا خودش اینور اونور میره در حال تماشا تلویزون     ...
4 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد