یه روز خوب ابری
پنجشنبه گذشته صبح که از خواب خوش بیدار شدیم دیدم عجب هوای ابری هست.دخترک که طبق پنجشنبه ها رفتن کلاس زبان و اقای شوهر هم سر کار منم که با علیرضا تو خونه تنها و گرفتار کارای خونه
طبق عادت همیشگی اقای خونه دستور نهار را که خورشت بی بی بتول بود دادند(بی بی بتول کیست:بی بی بتول یه سید بزرگوارن تو ولایتشون که تو ماه محرم و صفر از قدیم ایام هیت داشتند و دارن و هر شب شام میدن و شامشون که خورشت (یا همون قیمه )گوشت تازه ست معروفه و نیست که منم دستپختم خیلی خوبه
هر موقع میخواد بگه خورشت خوب درست کن میگه خورشت بی بی بتولی درست کن خلاصه ما هم اطاعت امر کردیم و خورشت را درستیدیم
و منتظر موندیم تا مهدیه و باباش بیان خونه تا اینکه وقتی اومدند از بس هوای ابری خوبی بود
اینم از اسمان ابری اون روز
پیشنهاد دادن که حیف نیس تو خونه بمونیم نهار را برداریم بریم به دل بیابون و ما هم از خدا خواسته در یه چشم بر همزدنی اماده شدیم و رفتیم
یه ولایتی کنار یه قنات پر از ابی
عجب هوایی بود گفتیم چند تا عکس از پسرک بگیریم اونجا زمینش پراز سنگ ریزه بود و خیلی قشنگ بود برای عکس گرفتن و
علیرضا را خوابوندم روز زمین
اما مگه این پسر شیطون و بازیگوش یه جا بند میشد تا گذاشتمش مشت کرد (که تو عکس هم معلومه) و
دستشو پراز سنگ و گذاشت تو دهنش
از بس سنگ ها خوش دست بودن تا دستش میرسید حمله میکرد و مشت میکرد میذاشت دهنش و هی باباش دست میکرد تو دهنش و سنگ ها را در می اورد برای بار اول که سنگ گذاشت دهنش من دویدم که سنگ ها را در بیارم که اقای شوهر گفتند در اوردم و دیگه نیس ولی من خیالم راحت نشد و خودم دست کردم دیدیم یه سنگ اندازه بند انگشت تو دهنشه
(هوا حسابی سرد شد داشتیم کم کم اماده برگشتن میشدیم که دیدیم از بد شانسی لاستیک ماشین پنچر شده)
بعداز سه یا چهار ساعت که برگشتیم خونه و من داشتم لباساش را عوض میکردم دیدم علیرضا داره یه چیزی میخوره دست کردم تو دهنش دیدم خدای من یه سنگ زیر زبونشه
خیلی ترسیدم دیگه نمیدونم از همون موقع تو دهنش بود و زیر زبونش مونده بوده بیچاره
یا تو لباسش گیر کرده و الان با لباس عوض کردنش افتاده و برداشته گذاشته دهنش هر چه بود به خیر گذشت