مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

اقا زاده

علیرضای یازده ماهه

 از بس دخترم از داشتن دادشش خوشحاله  که دیشب اومده به من میگه  مامانی میدونی الان داداشی یازده ماهشه من چطوری دخترم؟ میگه اخه مامانی شما بعد از رماه رمضان پارسال حامله شدی و داداشی اومد تو دلت پس میشه یازده ماهش دلم رفت برای دخترم که اینقد خوشحاله از داشتن داداشش  دوستت دارم دخترم ...
1 مرداد 1392

قنداق کردن

با اینکه عزیز دلم تقریبا هفتادو دو روزشه اما مجبورم شبا قنداقش کنم تا خوب بخوابه . اولش که مامانم پیشم بود و میخواست قنداقش کنه هی بهونه می اوردم و نمیذاشتم میگفتم گناه داره و دکتر میگه قنداق نکنید واز این حرفا ولی یه شب که دوستامون برای شام اومده بودند خونمون و مامانم هم هنوز پیشم بود علیرضا نا ارومی میکرد و خوابش می اومد هی خوابش میبرد و به یه دقیقه نمیرسید که بیدار میشد  مامانم گفت بزار قنداقش کنم بخوابه منم که کار داشتم راضی شدم شاید باورتون نشه سر شب خوابید تا نزدیکای صبح بود که خودم بیدارش کرد تا شیر بخوره از اون موقع به بعد  هر شب سعی میکنم بدون قنداق بخوابونمش ولی نمیخوابه دیگه عادت کرده به قنداق کردن و خوابش نمیبره ...
29 تير 1392

عروسک ابجی مهدیه

 همین الان علیرضا تو بغلم بود که مهدیه اومد ازم گرفتش و باهاش بازی کرد و مث یه عروسک اومد پسش داد(دوباره پسش دادم و اومدم اپ بشم) وقتی تو بغلشه یه لحظه فکر میکنم عروسکی بغله مهدیه ست به قول یکی از دوستان مهدیه فکر کنم7ماهه راه رفتن یادش بده اخه روز که شد تو بغلشه و باهاش بپر بپر بازی میکنه اولش خیلی حساس بودم و میترسیدم  بزنش زمین ولی با خودم گفتم این دختره یکی از ارزو هاش  این بوده یه نی نی داشته باشیم و بغلش کنه و باهاش بازی کنه اونوقت من ازش دریغ کنیم خدایی خیلی کمک دستم هم هست اگه این دختر نبود تو خیلی از کارام میموندم        
20 تير 1392

ماه رمضان

  امروز اولین روز ماه مبارک رمضانه وامسال اولین سالی هست که عزیز دلم با منه پارسال این موقع با دلی غمگین روزا را میگذروندم و شاید فکرش هم نمیکردم که سال دیگه این موقع یه خانواده چهار نفری باشیم و علیرضام دوماهه باشه و با هم  دیگه سحری درست کنیم(اخه دیشب  موقع سحری درست کردن خیلی نا ارومی میکرد یه کم بغلم بود و یه کم میزاشتمش زمین میرفتم سری به غذام میزدم) و پارسال سر سفره افطار هر شب دعا میکرد خصوصا شب های قدر غافل از اینکه خدای مهربان صدای بنده شو شنیده و بعد از ماه مبارک بودم که فهمیدم یه نی نی تو دلم لونه کرده ...
19 تير 1392

دوماهگی

    عزیز دلم شنبه دوماهش بود و باید میرفتم بهداشت  هم برای وزن هم واکسن دو ماهگی داشت ولی  شنبه خونه نبودیم گذاشتم برای یکشنبه  وزنش که خدا را شکر خوب بود واکسنش هم زد ولی چشمتون روز بد نبینیه تا فرداش فقط بغلم بود  نمیشد دست بهش بزنیم هم دلمون میسوخت از اینکه اینهمه گریه میکرد هم خندمون گرفته بود که پاهاشو بالا میگرفت خیلی با مزه بود وقتی پاهاش بالا بود  جیگرمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی  تغیراتش در دوماهگیش: بلاخره خندشو دیدیم و اغو میکنه  با  سر و چشمش دنبالمون میکنه     ...
18 تير 1392

مهمانداری یا بچه داری

الان چند روزیه که علیرضا خیلی نا ارومی میکنه با اینکه خیلی مواظب بودم بغلی نشه( اخه این مدت مهمان داشتیم و هر کسی رسیده تا یه صدایی  میده  میرن بغلش میکنن تا ساکت شه) بد جور عادت کرده  به بغل کردن تا بغلش میکنیم یا باهاش حرف میزنیم ساکت میشه  دو سه روزه از بس اروم نمیگیره و مهمان دارم و نمیزاره به کارام برسم مجبور شدم قنداقش کنم  تا خوابش ببره دلم خوش بود میخواستم بچه داری کنم ولی برعکس شد  بیشترمهمانداری کردم تا بچه داری     ...
1 تير 1392

بدون عنوان

میگم چرا شماها که میاین از وبلاگ علیرضا دیدن میکنید نه نظر میزارید نه  ادرس وب بچه هاتونو میدید تا با هم تبادل لینک داشته باشیم و بتونیم دوستای خوبی باشیم برای همدیگه خلاصه اینکه اگه اومدید حداقل برام نظر بزارید تا بدونم ببینم و بلاگ علیرضا چطوره ...
28 خرداد 1392

چهل دو روزگی علیرضا

امروز در حالی چهل و دو روز علیرضا شد که پدر و مادرم به خونه و زندگی خود برگشتند یه جورایی بهشون عادت کرده بودیم صبح وقتی داشتند میرفتند بغض راه گلومو گرفته بود و نمیتوانسم درستی خداحافظی کنم و بلاخره باید میرفتند  ازت ممنونم مادر خوبم امروز خاله شوهرم بنده خدا از ولایت اومدند اینجا  وفعلا مهمان داریم . وقتی علیرضا هفت روزه بوده مهمان داشتیم تا هنوز که ادامه دارد ببینم نفر بعدی کی نوبت بگیره . پناه بر خدا   مهمان حبیب خداست     ...
26 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد