مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

اقا زاده

بدون عنوان

در این بیست وپنج روز زندگی برام معنایی دیگر پیدا کرده خدایا به خاطر همه چی ممنونم علیرضا نسبتا پسر ارومیه فقط یه وقتایی شبا نا ارومه مث دیشب که بابایی را نصف شب فراری داد از بس نق میزد و هی بیدار میشد دیدم باباش ملافه و بالشتش را برداشت و رفت تو هال خوابید و گفت من  دیگه نمیتونم اینجا دوام بیارم چند تا عکس از تولد تا... لحظه ای بعد از تولد اینم گوسفندی بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم بابایی برات قربونی کرد قربون دست کوچولوت بشم . ابجی مهدیه داره با دست خودش مقایسه ش میکنه اولین حموم کردنت در پنج روزگیت شش روزت بود که بعد از ازمایش فهمیدیم زردیت 13.8هست که مهتابی کرایه کردیم و به مدت دو ش...
9 خرداد 1392

خاطرات پایان زندگی سه نفره ما

سلام  بلاخره بعد از 15 روز اومدم خاطرات  زمینی شدن نی نی  را بنویسم روز یک شنبه 15 اردیبهشت 92 ساعت 9:5 دقیقه  صبح فرشته ای بنام علیرضا زمینی شد  شنبه 14 اردیبهشت پایان زندگی سه نفره ما بود.طبق گفته دکتر عصر شنبه رفتیم بیمارستان تا کارهای پذیرش را انجام بدهیم  و برگردیم خونه تا صبحش که  برم برای سزارین و به این خاطر که از شهری که باید سزارین میشدم 1:30 دقیقه فاصله بود  تصمیم گرفته شد که شب را خونه یکی از همکاران همسری بگذرونیم  باور کنید اگه بگم شب تونستم یک ساعت بخوابم را دروغ گفتم نمیدونم چرا ؟نه اینکه استرس داشته باشم اصلا خیلی هم سر خوش بودم که میتونستم فردا پسرم را بغل کن ولی نمیدون...
5 خرداد 1392

داداشم

♥اینم عکس داداش کومچولوم♥ ♥اسمشم علی رضاست♥ ♥مامانم هم هنوز خوب نشده بود که بیاد درمورد به دنیا اومدنش بگه امروزم که حالش بهتر شده بود♥ ♥نتونست بیاد(الان دارین تو ذهنتون فکر می کنین چی شده؟)می دونین چی شده؟داداش کومچولوم♥ ♥زردیش بالا بودو امروز بردنش به شهر دیگه تا بستریش کنن(البته هنوز قطعی نشده بود که زردیش♥ ♥بالاعه یا نه )♥ ...
21 ارديبهشت 1392

به دنیا امدن داداشم

باز کن پنجره ها را که نسیم، روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرند و بهار، روی هر شاخهکنار هر برگ شمع روشن کرده است سلام خبر دارم خبر خبراز پیله پر زد شاپرک تولدش مبارک تولدش مبارک داداش جونم یکشنبه1392/2/15ساعت 9/5به دنیا اومد وقتی مامانم حالش بهتر شد میاد بهتر و بشتر توضیح می ده ...
18 ارديبهشت 1392

و بلاخره روز اخر

این روزای شیرین دارن به سرعت تموم میشن و دیگه تکرار نمیشن این روزا من وتو از هر زمانی به همدیگر نزدیکتر بودیم چقد لذت بخشه حس کردن ضربان دست و پای کوچولوی تو و تکون خوردنات امروز شنبه چهاردهم اردیبهشت نودو دو و روزی که نه ماه در انتظارش بودم میتونم بگم دیشب را از خوشحالی اخرین فردایی که در پیش رو داشتم را خوب نخوابیدم  اخه امروز عصر باید برم بیمارستان تا بستری بشم برای فردایی که قراره یک ستاره به زندگی عاشقانه ما اضافه شه وزندگی ما وارد دنیای جدید دیگری شه( گر چه دیروز خبر فوت یکی از دوستان را شنیدیم و حالمون گرفته شد  بنده خدا عمرش به دنیا نبود  تقریبا کمتر از چهل روز پیش برای عید دیدنی با هم بودیم و...
14 ارديبهشت 1392

مادر عزیزم روزت مبارک

  مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گل هایی. در ژرفای دیدگانت، رودی از محبت موج می زند و دستان مهربانت سهمی از سخاوت آفتاب دارد. تو چون دریا بی دریغ، پایان نداری. تو زمزمه هرچه محبتی؛ عطر هرچه رازی؛ زلال هر چه عشقی؛ تو بلور شفاف خلوصی؛ وسعت بی کران مهربانی و صبری. من لطافت نسیم، سیپدی سپیده، نستوهی کوه و صداقت آیینه را در تو می نگرم. مادر، گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛ دریاها به تو غبطه می خورند؛ بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛ و ملکوتیان بر تو درود می فرستند. خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد. تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی. مادر عزیزم روزت مبارک ارادتمن...
13 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

در حالی این جمله را مینویسم که بغض  راه گلویم را گرفته  وقتی  کلمه مادر را میبینم یاد مادر همسرم میافتم مخصوصا این روزا که نزدیک به زایمانمه  و روزه مادره میگم ای  کاش زنده بود و مثل زایمان قبلی تولد نوه اش را میدید خدا رحمتش کند  فکر کنم بعد از ازدواجم این اولین ساله که روز مادر مادرم را در کنار خود میبینم اخه  مادر و پدرم نزدیک 40 روزه بخاطر بارداریم اومدن خونمون. و بعد پانزده سال که از ازدواجم میگذره هیچ موقع لیاقت نداشتم در کنارش باشم  گر چه ما خوانوادگی از این  برنامه ها نداریم یعنی حقیقتش رومو نمیشه زبونی  روز مادر را به مادرمون تبریک بگیم ولی  خواهر و برادرا  با دا...
11 ارديبهشت 1392

بلاخره هفته اخر( سی و هشت)

چطور میتونم باور کنم که بلاخره به امید خدا دارم هفته اخر را سپری میکنم  وقتی اخرای شهریور بود و به زیارت ضامن اهو رفته بودیم  و همش تو فکر بودم که اگه پرید بشم و نتونم زیارت کنم  خودمو سپردم به  امام رضا و گفتم اگه نتونم زیارت کنم حتما لایقش نبودم  که در کمال ناباوری بعد از تست دو خط قرمز نشان از باردار یم میداد باز هم به امام هشتم متوسل شدم و گفتم هر چه خدا صلاح بدونه همون را برام رقم میزنه شاید باورش برام  سخت بود که  که اون ماه بدون هیچ دردسری باردار شدم  هم خودم هم اقای همسر خیلی امیدوار نبودیم همش  بهم میگفت خیلی خودتو بهش وابسته نکن بزار یه سه چهار ماهی بگذره و وجودشو تو دلت احساس ک...
7 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد