بند انگشتی
داشتم به علیرضا شیر میدادم و طبق عادتی که دارم همیشه وقتی بهش شیر میدم کف دستشو قلقلک میدم و اونم خوشش میاد همینطور که دستش را باز کردم تا با دندونام قلقلی بهش بدم و اون یه لبخندی بزنه تا دلم بلرزه
یهو چشمم به انگشت کوچیکش افتاد با اینکه تنها بودم کلی خندیدم (انگشت کوچیکه را ببین چهارتا بند داره ) ولی یهو ترسیدم گفتم نکنه دست بچه مشکلی داشته باشه
(میدونم الان انگشتتو نگاه کردی)
گفتم شاید کلا دوتا دستش همینجوریه
ولی نه این یکی دستش سه بندی بود
همون موقع تو خونه تنها بودم بعدش هم فراموش کردم به باباش و مهدیه نشونش بدم
تا بعد چند روز به اقای همسر گفتم بیا انگشت علیرضا را ببین بازم هر سه تایی کلی بهش خندیدم
بیچاره بچه م اونم باهامون میخندیدخبر نداشت ما به چی میخندیم فقط در عالم بچگی با ما همراه میشد
تا اینکه داشتیم انگشت هامون را نگاه میکردیم میگفتیم شاید واقعا خودش همینطوریه
از ما که سه بند بود اما دیدیم دست ابجییش هم چهار بندیه
حالا موندیم یا این خواهر برادر از هم ارث بردند یا انگشت بچه ها کلا اینجورین