مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

اقا زاده

کامل شدن سیسمونی

بلاخره  دیروز سیسمونیت کامل شد فقط مونده بود لوازم بهداشتی که دیروز رسید و  ساک وسایلی را که باید همراه خود به بیمارستان میبردم را بستم  تا اماده باشه  الان دیگه مونده تاریخ سزارین که تصمیم دارم انشالله طی روزای اینده برم دکتر تا نامه بده برای سزارین  این روزای اخر حسابی دیگه دارم اذیت میشم شبا که دیگه خواب ندارم  ولی  راضیم به رضای خدا و  شکر گذارم که نی نی  را محکم به دلم چسپوند  انگار همین دیروز بود که مشهد الرضا بودم و بی بی چک گذاشتم و دوخط پررنگ ظاهر شد و خبر از نی نی دار شدنم را به من داد با خودم میگفتم کی 9 ماه تموم میشه یا اصلا به 9 ماه میرسم یا نه ولی خدا بزرگتر از...
23 فروردين 1392

تولد پسر عمه نی نی م

ظهر نزدیک ساعت یک بود که عمه بزرگه خبر داد بچش دیشب دنیا اومده  یه پسر کاکل زری  جالبیش اینه که  خواهر شوهر م خودش هم متولد 16 فروردینه خواهر شوهرم بچه دومشه بچه اولش نزدیک چهار سالشه  اسمش امیر محمده حالا  قراره اسم این یکی  را بزارن  محمد طاها  فکر کنم از تو یکماه کوچکتر باشه انشالله روزی تو باشه بیای به این دنیا دارم روزا را میشمارم تا انشالله  متولد شی   ...
17 فروردين 1392

اولین پست سال 92 و هفته سی و چهار

سلام پسر گلم میدونم دیر شده و بهت سر نزدم حالم خیلی خوب نبوده که بتونم بیام و برات  بنویسم  اما تو که یه تکه از وجودمی خبر داری که یه لحظه ازت غافل نبودم و باهات بودم و نازت میکردم و درد دل میکردم  اما این ماههای اخر خیلی حال حوصله نشستن نداشتم    تصمیم گرفتم  به پدر و مادرم زنگ بزنم و بگم حالم خوب نیس و خیلی اذیت میشم و اگه میتونید زودتر بیاین چون قرار بود بعد از سیزده به در بیان ولی وقتی دیدن من حالم خوب نیس روز چهارم عید اومدند که خیلی کمک حالم شدند عید امسال هم ما دیگه به خاطر وجود نازنین تو  مسافرت  نرفتیم اخه تو برام مهمتر بودی میترسیدم برات ضرر داشته باشه روز دهم عید نصفه ...
16 فروردين 1392

سالی که برای من عالی بود

سال 91 هم داره تموم میشه برای بعضی ها خوب و برای بعضی ها بد به هر حال گذشت برای من که سالی پر برکت بود هنوز  5 ماه از سال (91) نگذشته بود که در کمال ناباوری برا ی بار دوم  باردار شدم و خدا بهم نشون داد که هر موقع مصلحته  بدونه  اینکه طرف خبر داشته باشه  دامنشو سبز میکنه  یکیش من بودم که به عین به چشم دیدم گر چه  این چند سال به هر دکتری که بود سر زده بوده و جواب نگرفتم و خسته و ناامید غافل از اینکه دکتر همه مریضا خودشه و باید به خودش  تکیه کرد و امیدوار بود  که شاید من غافل بودم   انشالله سال 92 اغاز خوبی و خوشی ها باشد برای همه عزیزان و همچنین برای من و خونواده ام . تقریبا...
27 اسفند 1391

هفته سی و یکم

 امروز نوبت مراقبت بارداری داشتم رفتم بهداشت  بعد از سوال و جواب ها ماما فشارم را گرفت که 10 بود و گفت خوبه  . رفتم رو وزنه که وزنم 82 بود که ماما گفت  وزن اضافه نکردی باید برنج و ماکارونی بیشتر بخوری و  5 فروردین بیا تا دوباره وزنت کنم ببینم اضافه کردی یا نه  صدای قلبت هم  که قربونش برم مث همیشه خوب بود که انشالله همیشه همینطور باشه
24 اسفند 1391

پانزدهمین سالگرد ازدواج

 دیشب پانزدهمین سالگرد ازدواجمون بود در حالی که تو را  هشت ماهه تو دلم دارم   با این تکونی که تو میخوری و همش به مامانی لگد میزنی میدونم جات تنگه و زود دوست داری بیای به این دنیای خاکی  عزیزم  یه کم دیگه تحمل کن دیگه چیزی نمونده منم دارم روز شماری میکنم دیگه حسابی دلم برات تنگ شده و دلم میخواد زود بیای تا  خونه را شلوغ کنی اخه ابجی مهدیه خیلی دختره ارومیه و سرش تو کاره خودشه تو باشی منم سرگرم میشم و مجبور نیستم از صبح ساعت 7 تا 12.5 تنها تو خونه باشم تا بابا و مهدیه برگردند   ...
22 اسفند 1391

این روزا

سلام جوجو جیگررررررر  وقتی اخرای ماه سه را داشتم میگذروندم و وارد ماه چهار میشدم که برای بار اول تکون خوردنت البته به صورت قل خوردن مث ماهی تو دلم حس کردم گفتم خدایا یعنی میشه برسم به ماههای اخر و تکون خوردنش از رو شکمم حس کنم ( یه جورایی میترسیدم که بارداریم نرسه تا اخر) تا اینکه الان به لطف خدا مدتیه به اون مرحله رسیدم  و خدارا شکر گذارم  الهی من قربونش برم اینقد تکون میخوری که حتی اگه زیر پتو هم باشم و کسی کنارم باشه میتونه ببینه و با هر تکونت دلم غش میره و میگه خدایا هر چه زودتر این دوماه هم بگذره و بتونم تو را توبغلم بگیرم
12 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد