اولین پست سال 92 و هفته سی و چهار
سلام پسر گلم
میدونم دیر شده و بهت سر نزدم حالم خیلی خوب نبوده که بتونم بیام و برات بنویسم
اما تو که یه تکه از وجودمی خبر داری که یه لحظه ازت غافل نبودم و باهات بودم و نازت میکردم و درد دل میکردم
اما این ماههای اخر خیلی حال حوصله نشستن نداشتم
تصمیم گرفتم به پدر و مادرم زنگ بزنم و بگم حالم خوب نیس و خیلی اذیت میشم و اگه میتونید زودتر بیاین چون قرار بود بعد از سیزده به در بیان ولی وقتی دیدن من حالم خوب نیس روز چهارم عید اومدند که خیلی کمک حالم شدند
عید امسال هم ما دیگه به خاطر وجود نازنین تو مسافرت نرفتیم اخه تو برام مهمتر بودی میترسیدم برات ضرر داشته باشه
روز دهم عید نصفه شب حالم بد شد و روم به دیوار اسهال گرفتم صبحش رفتم دکتر و لی افاقه نکرد و دکتر اومدتو خونه سرم بهم وصل کرد ولی فایده ای نداشت تا عصر که دیدم حالم خیلی بد شد که همه از بابا جون و پدر و مادرم و ابجی مهدیه خیلی ترسیدند تا رسیدم شهر خیلی ترسیدم یه جورایی فکر میکردم با تو رفتم زبونم لال بدون تو بر میگردم خونه
ولی دکتر امیدواری داد گفت جای نگرانی نیست و یه شب بستری شدم و صبحش مرخص شدم
این روزا برای نشستن و برخاستن خیلی اذیت میشم ولی راضیم به رضای خدا
روز یازدهم عید هم دایی بابایی از بوشهر با زن وبچه اومدند خونه وتا 15 عید موندند
انشالله باید دوم و سوم اردیبهشت برم دکتر تا برام نامه بده برای سزاریان