پانزدهمین سالگرد ازدواج
دیشب پانزدهمین سالگرد ازدواجمون بود در حالی که تو را هشت ماهه تو دلم دارم
با این تکونی که تو میخوری و همش به مامانی لگد میزنی میدونم جات تنگه و زود دوست داری بیای به این دنیای خاکی عزیزم یه کم دیگه تحمل کن دیگه چیزی نمونده منم دارم روز شماری میکنم دیگه حسابی دلم برات تنگ شده و دلم میخواد زود بیای تا خونه را شلوغ کنی
اخه ابجی مهدیه خیلی دختره ارومیه و سرش تو کاره خودشه تو باشی منم سرگرم میشم و مجبور نیستم از صبح ساعت 7 تا 12.5 تنها تو خونه باشم تا بابا و مهدیه برگردند
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی