مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

اقا زاده

جواب ازمایش قند بارداری

پریروز رفتم ازمایش  دیابت بارداری را که معمولا در ماه هفت انجام میشه را انجام دادم و وقتی دیروز رفتم جوابش را گرفتم قندم بالا بود ما ما گفت باید زیر 140 باشه ولی من 144 بودم و گفت دوباره باید بری ازمایش انجام بدی  ساعت 7:30 رفتم بهداشت  باید ناشتا می بودم بعد از اینکه خون گرفت  دو بسته پودر قند داد دستم که باید  با لیوان اب حل میکردم و میخوردم و سه بار هر یه ساعت یه بار برم و ازمایش را انجام بدم  که ساعت یه  ربع به 9 رفتم و برگشتم خونه تا دوباره یه ربع به 10 برم و دوباره برگردم یه ربع 11 اخرین مرحله را برم و انجام بدم  وای نمیدونی چقد پودر قند بی مزه ست فکرشو کن با معده خالی اونم صبح زود یه لیوان...
30 بهمن 1391

انتخاب اسم نی نی

از همون روزی که امید داشتم یه کوچولو تو دلم باشه و گفتم خدا اگر صلاح دونست و یه پسمل بود دلم میخواد اسمشو بزاریم آقا رضا که با موافقت همسر عزیزم مواجه شدم.  وقتی هم رفتیم سونو و پسمل بودنش  تایید شد سرورم گفت بیا یه پیشوندی جلو اسمش بزاریم که بلاخره با علیرضا به سرانجام رسید اینجوریه که وقتی علیرضا تو دلم اروم نمیگیره و تکون میخوره  رضا صداش میزنم   و فکر نکنم دیگه تغییر کنه گر چه تو خونه ماهمه نظرمیدن ولی یه وقت دیدی پدر خانواده نظرش تغییر کردو آنرا وتو کرد که انشااله اینجوری نمیشه ..... ...
10 بهمن 1391

دنیا اومدن نی نی دایی مهدی

میدونم دیر شده اومدم خبر به دنیا اومدن  نی نی دایی مهدی را بهت بدم ولی اصلا این چند روز گذشته به فکرم نرسید بیام خبرشو تو وبت بنویسم تا اینکه الان یهو رفتم به فکر نی نی گفتم  بیام و بهت خبر بدم که نی نی دایی مهدی که اسمشو گذاشتن ماهان 20 دی به دنیا اومده و ما هنوز نتونستیم ببینیمش و فکر نکنم تا 5 یا 6 ماهگی بتونیم ببینیمش که اون موقع  انشالله خودت هم به دنیا اومدی و میریم به دیدنش انشالله فکر کنم یه 4 ماهی از تو بزرگتر باشه و انشالله میشین همبازی همدیگه گرچه ما از هم دوریم و هر کدوم تو یه استان دیگه زندگی میکنیم وخیلی کم همدیگر را میبینیم ولی بازم دلم خوشه که سه چهار ماهی یه بار هم میتونیم همدیگر را ببینیم ...
6 بهمن 1391

َشب یلدا با نی نی

دیشب  برای شب یلدا خونه خاله سمیرا  دعوت بودیم .تازه برای بابایی هم       سالگی گرفتیم البته یه کم زودتر .   هفتم تولده بابایی بود ولی من گفتم تا همه جمعیم  یهو برای بابایی هم یه کیک بگیریم .شب خوبی بود و خوش گذشت گرچه خاله اذیت شد و حسابی تو زحمت افتاد  . اونجا هم به فکرت بودم پسر گلم وبا خودم میگفتم انشالله یلدای دیگه تو هفت  هشت ماهه ای و اوج فضولی  نمیزاری چیزی رو زمین بمونه  اینم  یه عکس از شب یلدا و ابجی مهدیه  اونیه که بزرگتره تو ادامه مطلب ...
4 بهمن 1391

هفته نمیدونم چندم

واقعا دیگه نمیتونم حساب کنم تو هفته چندم هستم اخه تو ولایت ما اصلا تو هفته سر در نمیارن باید بگیم مثلا پنج ماه ده روز  منم  دیگه رو همین حساب میرم جلو و به نظرم باید امروز  پنجماه و چهارده روزم باشه  با تکونایی که  وروجک  میخوره میدونم که حالش شکر خدا خوبه  و داره اون تو خوش میگذرونه  غافل از اینکه خیلی ها منتظرن زود این چند ماه باقی مانده به سلامت بگذره  و چشممون به جمالش روشن شه الهی قربونت برم         ...
3 بهمن 1391

کمر درد

سلام نی نی  اون تو چه خبر ؟ خوش میگذره؟ میبینم وقتی یه  خوراکی میخورم هی دست و پا میزنی  معلومه شکمویی و خوشت میاد بخور عزیزم تا  چاق چله شی  نمیدونم چرا روزها با اینکه کارای خونه را انجام میدم اذیت نمیشم ولی  شب که میشه به زود میتونم از سر جام بلند شم کمرم و زیر دلم وحشتناک درد داره  یه جایی خوندم که به خاطر اینکه جنین داره رشد میکنه اینجوریه و دیگه خیالم راحته و گرنه مامای تو خونه بهداشت ترسوندم و چیزهای ناجوری گفت که اصلا دوست ندارم در موردش صحبت کنم  هفته گذشته با یکی از  دوستان برای یه روز رفتیم بندر عباس و تو نستم یه چند تکه برات لباس بخرم دارم کم کم سیسمونیتو کامل میکنم ...
25 دی 1391

اخرین روزای هفته بیست و یک ( پنج ماهگی)

امروز اربعین  و ما همچنان طبق روزای عادی در خانه بسر میبریم اخه اینجا مراسم خاصی ندارن که بریم بیرون و شرکت کنیم  داره کم کم (چهار روز دیگه) به هفته بیست و یکم نزدیک میشم      جوجوم داره هر روز بزرگ وبزرگتر میشه و تکوناش هم بیشتر دیگه حسابی شیطون شده از الان معلومه با یه پسر شیطون طرفیم  خدا بهمون رحم کنه ...
14 دی 1391

اخرین روزای هفته بیست

سلام پسر گلم وای  اصلا باورم نمیشه که دوران بارداریم داره از نصف میگذره دیگه دارم ماه پنج را تموم میکنم . خدایا ممنونم که بارداری خوبی را پشت سر گذاشتم. تکونات خیلی بیشتر شده صبح زود که بلند میشم ابجی مهدیه را روانه مدرسه کنم تو هم بیدار میشی  نکنه بخوای از الان سحر خیز باشی وای وای چه کاره بدی  نی نی  که نباید صبح زود بیدار شه  یه صبحی که بیدار شده بودم وتو هم داشتی برای خودت تو شکمم قل میخوردی  اروم ابجی را صدا زدم دستشو بزار رو شکمم تا تکونتو حس کنه   ابجی مهدیه خیلی خوشش اومد  اما هنوز بابایی نتونسته تکوناتو  ببینه اخه تا میاد ببیننه تو  خجالت میکشی و دیگ...
13 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد