بدون عنوان
در این بیست وپنج روز زندگی برام معنایی دیگر پیدا کرده خدایا به خاطر همه چی ممنونم
علیرضا نسبتا پسر ارومیه فقط یه وقتایی شبا نا ارومه مث دیشب که بابایی را نصف شب فراری داد از بس نق میزد و هی بیدار میشد دیدم باباش ملافه و بالشتش را برداشت و رفت تو هال خوابید و گفت من دیگه نمیتونم اینجا دوام بیارم
چند تا عکس از تولد تا...
لحظه ای بعد از تولد
اینم گوسفندی بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم بابایی برات قربونی کرد
قربون دست کوچولوت بشم . ابجی مهدیه داره با دست خودش مقایسه ش میکنه
اولین حموم کردنت در پنج روزگیت
شش روزت بود که بعد از ازمایش فهمیدیم زردیت 13.8هست که مهتابی کرایه کردیم و به مدت دو شب زیر مهتابی بودی.
تقریبا 7 روزه بودی که دایی مجتبی اینا اومدن خونمون. و به این خاطر که دوتا بچه سه ساله داشتند و ترسیدم بهت اسیبی برسه اگه رو زمین باشی رفتیم و گهواره کوثر (دختر همسایه ) را قرض گرفتیم و گذاشتیمت تو گهواره