سفرنامه شمال1
چند مدتی بود که احساس کردیم به یه مسافرت چند روزه به غیر ولایت خودمون(بوشهر )نیاز داریم و تصمیم به این گرفته شد یه سر بریم شمال و برگشتنی هم یه سفر یه روزه به اصفهان بریم اخه مهدیه وقتی کوچیک بود به اصفهان رفته بود و الان دلش میخواست بره اصفهان را بگرده
خب بعد از ظهر 13 خرداد راه افتایم و شب را مهریز (یکی از شهرهای یزد)خوابیدیم و صبح از مسیر یزد به گرگان به راه خود ادامه دادیم
از مسیر یزد به دامغان همش کویر بود یه کویر زیبا و بدون اب و درخت و حتی دریغ از یه بوته که بشه زیر سایه اش صبحانه ای صرف کرد تا بلاخره از دور یه اب انبار قدیمی دیدیم که یه خانواده هم در سایه اش اتراق داشتند اما ما هم گفتیم میریم و کنار اونا صبحانه میخوریم
علیرضا در کنار اب انبار به استراحت برداخته بود!
کویر را بنگرید
دقیقا بعد دامغان بود که ما باران شدیدی شروع به باریدن کرد ما هم که از کویر خسته شده بودیم و داشتیم از سرسبزی ها لذت میبردیم حدودا 20 کیلومتری ساری بود که اقا خسته شد و نگه داشت تا ابجوش بخریم و چایی بخوریم تا خستگیمون از بین بره بعدش که راه افتادیم دیدیم تو مسیر ترافیکه گفتیم ای کاش جوری نشه که بخوایم معطل بشیم . دیدیم ماشین ها برگشتن گفتن جاده رو سیل برده و ممکنه حتی 4 روز طول بکشه
اما شایعه بود و بعد از تقریبا یکساعت و نیم راه باز شد ترافیک سنگین بود ولی با هر زحمتی شد تونستیم رد شیم
علیرضا هم از این معطلی حوصلش سر رفته بود و....
وقتی رسیدیم ساری سیل بود ...
بقیه مطالب در ادامه مطلب
مقصدمون بهشهر بود و حدودا ساعتای ده به بهشهر رسیدیم
و صبح تصمیم گرفته شد با دوستا بزنیم بریم به روستا!(از جمله شعر های آبجی مهدیه)
وایستادیم تا کمی خستگیمون گرفته شه که پدر و پسر تصمیم گرفتن از آب اون چشمه که نزدیکی اون حوالی بود آب بخورن
بخاطر بارندگی یه کم از مسیر روستا خراب بود و پیاده رفتیم تا به ویلا برسیم و بابا فکر کنم از اون سربالایی کلافه بود و علیرضا را زد زیر بغل
اینم ویلایی که ما توش اتراق کرده بودیم
ما هم که در این انتظار بودیم که عکس بگیریم حمله کردیم سوی عکس گرفتن!
حـــــمله
علیرضا اینجا حس راه رفتنش گل کرده بود
منظره رو حال کنید
اینجا هم مهمان چند ساعته مادربزرگ خوب صاحبخونه بودیم تو خونه روستایی بسیار زیباشون
علیرضا هم از این چوبه خوشش اومده بود و باهاش بازی میکرد و ولکنش هم نبود
ما آخرش بزور ازش گرفتیم تا اونم با کلی سر و کلک و جیغ و داد
فرداش هم صاحبخونه بسیار مهربون تصمیم گرفت نون خیلی خوشمزه ای بپزه
ما هم که از عکس گرفتن خسته نمیشیم که:|
و اینم علیرضا که اول همه گفت بهه بهه و با اینکه نونا داغ بود یکی برداشت
اینم اقازاده که در دقایق اخر یه افتابی هم گرفت
و در اخرین لحظات در روستا من و اقای همسر
و برگشتیم شهر و فرداش رفتیم یه جایی به اسم عباس اباد که یه زمانی تفریحگاه شاه عباس بوده (بد نگذره شاه عباس)
آقازاده هم که ماشاالله باباییه شما اون رو بغل پدر جان خودش میبینید
علیرضا عادت داره سنگ پرت کنه تو آب خیلی هم لذت میبره
و در اخر خانواده چهارنفره مادر عباس آباد بهشهر
و بعدش هم رفتیم یه دریای که چون موج نداشت که بهش میگفتن دریای ارام
و یکشنبه هم از بهشهر زدیم بیرون و رفتیم به سمت چالوس و نمک ابرود و رشت که در سفرنامه بعد ....