بوی بهار
عید داره از راه میرسه و کم کم بوی بهار میاد و منم از مدتها قبل به یاد بچه گیام دلم میخواد برم خرید لباس نوچند روزیه گیر دادیم به اقای شوهر بلکه ما را ببره کرمان برای خرید ولی هی امروز فردا میکنه و منم که خرید عید مث خوره افتاده به جونم دیروز رفتم از همین ولایت خودمون استارتش را زدم و دوتا دست لباس برای علیرضا و یه تونیک برای مهدیه خریدم تا بقیشو اگه قسمت شد رفتیم کرمان از اونجا بخرم
دیروز که تو خیابون بودم مهر مادری منو کشوند تو سوپر میوه محلهو یه کیسه هویج خریدم تا برای اقازاده نسبتا محترم (به قول ابجی مهدیه) اب هویج بگیرم تا بخوره اما نمیدونستم همین مهر مادری کار دستم میده و این دم عیدی موکت شستنو میندازه وبال گردنم
اره دیگه وقتی اب هویجو گرفتم رفتم دنبال شیشه شیرش تو اتاقا
دیدم داره علیرضا میگه به به تا برگشتم دیدم اقازاده لیوان اب هویج انداخته رو موکت با اینکه رو میز بود ولی نمیدونم چطور دستش بهش رسیده بود
از رو هم که نمیره ببین چطور زل زده به چشام