مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه سن داره

اقا زاده

خاطرات پایان زندگی سه نفره ما

1392/3/5 17:35
نویسنده : مامان خدیجه
909 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

 بلاخره بعد از 15 روز اومدم خاطرات  زمینی شدن نی نی  را بنویسم

روز یک شنبه 15 اردیبهشت 92 ساعت 9:5 دقیقه  صبح فرشته ای بنام علیرضا زمینی شد

 شنبه 14 اردیبهشت پایان زندگی سه نفره ما بود.طبق گفته دکتر عصر شنبه رفتیم بیمارستان تا کارهای پذیرش را انجام بدهیم  و برگردیم خونه تا صبحش که  برم برای سزارین

و به این خاطر که از شهری که باید سزارین میشدم 1:30 دقیقه فاصله بود  تصمیم گرفته شد که شب را خونه یکی از همکاران همسری بگذرونیم

 باور کنید اگه بگم شب تونستم یک ساعت بخوابم را دروغ گفتم نمیدونم چرا ؟نه اینکه استرس داشته باشم اصلا خیلی هم سر خوش بودم که میتونستم فردا پسرم را بغل کن ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبرد تا اینکه صبح شد و ساعت 7:30 از خونه زدیم بیرون

همسری ما را پیاده کرد و خودش رفت بیرون بیمارستان تا دارویی را که برای درد بعد از عمل بود بخره

 و بابام هم رفت داروخونه بیمارستان  لباس اتاق عمل بخره

بعد از اینکه رفتم تا لباسم را عوض کنم دیدم لباسی در کار نیس و فقط زیر اندازه

ای دل غافل  دکتر اماده بود منو ببره اتاق عمل ولی من اماده نبودم تلفنی با اقای همسرم خداحافظی کردم(فقط اینجا یه کم ترسیدم نکنه برم و دیگه برنگردم و نتونم همسر و بچه ها رانبینم)

وقتی رفتم رو تخت تا اماده عمل شم از پرستا پرسیدم ساعت چنده که گفت 15 دقیقه به 9

 تا اینجا یادم هست که دکتر بیهوشی بهم گفت بسم الله بگو و اماده شو فکر نکنم تونستم بسم الله را کامل بگم که بیهوش شدم و ساعت نزدیک 10:15 دقیقه بود که دکتر بیهوشی گفت خانم هوش اومدی چشماتو باز کن

تا چشمامو باز کردم از پرستاری که کنارم بود  پرسیدم بچه م حالش چطوره ؟که گفت خوبه بردنش بخش و خیالم راحت شد

خیلی درد داشتم و تو هوش و  بیداری میدیم و میشنیدم که همسرم هم کنارم هست لبخند اومده بود تا به کمک پرستارها  از رو تخت اتاق عمل بزاره رو تخت بخش زنان

 رفتم به بخش و بعد از چند دقیقه علیرضام را  دیدم  اشک تو چشام جمع شد باورم نمیشد که این فرشته کوچولو  همونی هست که نه ماه انتظارش را میکشیدم

تا دیدمش به بوسه به دستاش زدم و بهش شیر دادم با اینکه خیلی درد داشتم ولی سعی میکردم سیر بشه

شب را خوب و بدون اینکه  نی نی اذیت کنه به صبح رسوندم ولی هی هر دفعه بیدار میشدم  و یه دل سیر نگاش میکردم

تا اینکه بلاخره دکتر اومد و گفت همه چی خوبه و میتونی  مرخص شی

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد